آهنگ این اولین باره از محمد علیزاده با تنظیم میلاد ترابی
احساسی که به تو دارم یه حس فوق العادست
من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و سادست
احساسی که به تو دارم به هیچ کسی نداشتم
من اسم این حال دل و عاشق شدن گذاشتم
این اولین باره-دلم داره-میگه آره-دوست داره-گرفتاره-بگر آره-به بیچاره-دوست داره-با یه قلب تیکه پاره
این اولین باره-دلم داره-میگه آره-دوست داره-گرفتاره-بگر آره-به بیچاره-دوست داره-با یه قلب تیکه پاره
احساسی که به تو دارم یه حس عاشقانست
این حس دوست داشتن تو همیشه صادقانست
احساسی که به تو دارم خیلی واسم عجیبه
چه نازنینی من دارم ببین چقدر نجیبه
این اولین باره-دلم داره-میگه آره-دوست داره-گرفتاره-بگر آره-به بیچاره-دوست داره-با یه قلب تیکه پاره
این اولین باره-دلم داره-میگه آره-دوست داره-گرفتاره-بگر آره-به بیچاره-دوست داره-با یه قلب تیکه پاره
پیشنهاد میکنم حتما این آهنگ رو بگیرین.دانلودش سخته.اگه خواستین بگین واستون آپلود کنم.من اربعین رفتم مشهد.کل راه 3تا آهنگ گوش دادم که یکیش این بود.یکی دیگه هم آهنگ بی حوصله بازم از محمد علیزاده یه مداحی.اگه ناراحت هستی و دوست داری یه دل سیر گریه کنی این آهنگ رو گوش کن حتما.من امتحان کردم.ج میده
سلام بچه ها.من بعد از 4 ماه اومدم.دلیلشو بگم؟نمیشه نگم؟عاشق شدم و بعد تنهایی دیگه تبیان نیومدم.چون عشقم از اینجا بود.بعد که تنهام گذاشت دیگه نیومدم.اما الان با یه روحیه بالا اومدم می خوام منفجر کنم.این از این.
بچه های عزیز اگه کسی تو آهنگسازی و میکس آهنگ و صدابرداری و کارهای موسیقی زنده مثل کیبورد(ارگ)میکسر و باند و نورپردازی و....مشکل داشت بهم بگه حتما کمکش می کنم.اونهایی که تازه می خوان شروع کنن هم تو نظرات بگن چه نوع آهنگی می خوان تا واشون میل کنم.حالا یه شعر از رفیق عزیز و تقریبا همشهری عزیزم محمد علیزاده(یعنی من بابلم و اونم بابلسر)
دوباره بیچاره دل من تنها مونده
چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده
فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته
حواسم بری و بمونی باز باهاته
دوباره بیچاره دل من تنها مونده
چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده
فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته
حواسم بری و بمونی باز باهاته
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
تو منو دوسم داری یا از دستم گریزونی
میخوام پیشم بمونی بگر چرا نمیتونی
نمیذارم بری به همین آسونی
تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
دوباره بیچاره دل من تنها مونده
چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده
فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته
حواسم بری و بمونی باز باهاته
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
تو منو دوسم داری یا از دستم گریزونی
میخوام پیشم بمونی بگر چرا نمیتونی
نمیذارم بری به همین آسونی
تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم
وقتی تو پیشمی آرو میگیرم
پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنین
نظر فراموش نشه لطفا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه اترا واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پرگشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ،مستم
باز می لرزد دلم ،دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را ، دست!
و نریزی آبرویم ،دل!
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است.
مهدی اخوان ثالث
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت»
دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ذهن سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
VoIP چگونه کار می کند؟
یک راه تبدیل سیگنال های آنالوگ تلفن به سیگنال های دیجیتال، ارسال شدن بر بستر اینترنت است. این عمل همچنین می تواند یا به وسیله خود تلفن (البته IP Phone و نه تلفن معمولی ) و یا توسط یک جعبه جداگانه به نام ATA صورت گیرد.
تلفن عادی > اترنت > راتر > اینترنت > ارائه دهنده سرویس VoIP
IP Phone > اترنت > راتر > اینترنت > ارائه دهنده سرویس VoIP
مزایای استفاده از VoIP :
کاربردهای تلفن سنتی، مثل کاربردهای مرکز تلفن خارجی و کاربردهای IVR داخلی، به طور معمول روی VoIP نیز اجرا می شوند.
دلایل استفاده از VoIP دو دلیل عمده برای استفاده از VoIP وجود دارد که عبارتند از:
• کاهش هزینه ها
• افزایش کارایی ها
کاهش هزینه ها:
هزینه خدمات تلفن از طریق VoIP، بسیار کمتر از مراجع سنتی تلفن است. این امر باعث صرفه جوئی عظیم روی شبکه های انتقال اطلاعات و صدا می شود. این امر عاملی بسیار مهم برای علاقه کاربران به استفاده از خدمات این فناوریست، جالب اینجاست که در موارد پیشرفته ای که کاربران از سرویس دهنده VoIP خود می خواهند، امکان رایگان شدن تماسهایشان (حتی تماس های بین المللی رایگان) را نیز می یابند. در نتیجه اگر سرویس اینترنتی مطمئنی وجود داشته باشد؛ کاربران به راحتی امکان داشتن تماس های رایگان را خواهند داشت.
افزایش کارایی ها:
بعضی کارها با استفاده از فناوری VoIP نسبت به تلفن های سنتی بسیار ساده می شوند. به عنوان نمونه :
• تماس های تلفنی دریافتی به طور خودکار به تلفن VoIP شما بر روی شبکه هدایت می شوند و شما حتی می توانید تلفن VoIP خود را همراه با خود به مسافرت هم ببرید! و در نتیجه از هر جا که به اینترنت وصل شوید، امکان دریافت تماس های خود را خواهید یافت.
• استفاده آسان مراکز تلفن از این فناوری و یکپارچگی همه کارها
سه روز پس از این حادثه، یاماگاتچی در دفتر رئیس خود، مشغول صحبت با او بود که ناگهان دومین بمب اتمی تاریخ بر روی این شهر، ناکازاکی، و این بار هم در فاصله 2 کیلومتری از او انداخته شد و این شهر را نیز ویران کرد.
یاماگاتچی از این دو انفجار جان سالم به در برد و از آن پس به یکی از مخالفان سرسخت بمبهای اتمی تبدیل شد. او کتابهای بسیاری را در مورد تجربیات خود نوشته است تا افکار عمومی را نسبت به خطرات بمبهای اتمی آگاه کن
روی سالیوان (Roy Sullivan) یکی دیگر از بدشانسترین آدمهای جهان است. او هفت بار دچار صاعقهزدگی شده است. احتمال وقوع صاعقهزدگی 1 در 3000 است بنابراین احتمال اینکه فردی هفت بار دچار آن شود 1 در 2200000000000000000 0000 است. روی از این صاعقه زدگیها جان سالم به در برد اما در سن 71 سالگی با شلیک یک گلوله به زندگی خود پایان داد.
ان هودجز (Ann Hodges): این زن آمریکایی نیز یکی از بدشانسترین آدمهای تاریخ به حساب میآید. در 30 نوامبر، تکهای از یک شهاب سنگ سقف خانه او را سوراخ کرد و دقیقاً با او که بر روی مبل دراز کشیده بود برخورد کرد. این حادثه برای همه اتفاق نمیافتد و آن اولین انسان تاریخ بود که آن را تجربه کرد.
وایلت جسوپ (Vielet Jessop): یکی دیگر از آدمهای بدشانس این روزگار است. حادثهای را که قطعاً هیچ یک از ما تجربه نکردهایم او سه بار تجربه کرده است.
داستان وایلت از آنجا شروع میشود که او به عنوان مهماندار در سال 1891 در کشتی آ«المپیکآ» مشغول به کار میشود. در 20 سپتامبر همین سال این کشتی طی یکی از سفرهای خود با ناوگان ارتش بریتانیا برخورد میکند و غرق میشود. همه مسافران و خدمهی این کشتی که وایلت نیز در میان آنان بوده، نجات مییابند. پس از این حادثه وایلت تصمیم میگیرد شانس خود را در کشتی بزرگتری که سازندگان آن معتقد بودند هیچ چیز نمیتواند آن را غرق کند، امتحان کند.
وایلت در کشتی تایتانیک به عنوان مهماندار مشغول به کار این کشتی در اولین سفر خود با یک کوه یخ برخورد کرد و غرق شد. در حالی که تایتانیک غول پیکر در حال فرو رفتن در آبهای اقیانوس اطلس شمالی بود، وایلت توانست خود را به یکی از قایقهای نجات برساند و خود را نجات دهد. اما ماجرا همین جا ختم نمیشود.
چند سال بعد او به عنوان پرستار در کشتی آ«بریتانیکاآ» مشغول به کار شد. این کشتی نیز طی یکی از سفرهای خود با یک مین دریایی برخورد میکند و غرق میشود. این بار از قایقهای نجات خبری نبود و وایلت برای نجات جان خود مجبور شد که به درون آب بپرد. هنگام پرش، سر با قسمتی از کشتی برخورد میکند و از هوش میرود. وقتی به هوش مییابد متوجه میشود که صحیح و سالم به خشکی رسیده است.
وایلت در سال 1971 در اثر ایست قلبی درگذشت و پیکر او را به دریا سپردند.
آخرین آدمهای بدشانس ما، جیسن و جنی لارنس (Jason and Jenny Lawrence) هستند. این زوج انگلیسی در طول زندگی مشترک خود شاهد سه تا از بزرگترین حملات تروریستی جهان بودهاند. حادثهی 11 سپتامبر را حتما به یاد دارید. این زوج روز 11 سپتامبر در حال گذراندن تعطیلات در نیویورک بودند که بدترین حمله تروریستی تاریخ آمریکا را با چشمان خود مشاهده کردند.
چهار سال بعد، در 7 ژوئن 2005 این زوج در لندن، شاهد بدترین حمله تروریستی تاریخ انگلیس بودند در پی انفجار چندین بمب در مترو لندن 52 نفر جان باختند.
سه سال پس از این حادثه، این بار این زن و شهر به شر بمبئی در هند سفر کردند. در آنجا نیز این زوج بدشانس شاهد بدترین حمله تروریستی تاریخ هند بودند: در پی انفجارها و تیراندازیهای فراوان صدها نفر کشته شدند.
اگرچه در ابتدا عنوان کردیم که این افراد بدشانسترین آدمهای تاریخ به حساب میآیند اما از طرفی خوششانسترین افراد نیز هستند چرا که از همگی از همهی این حوادث جان سالم به در ببرند.
بعد نوشت : یادم رفت اسم خودم رو بزارم :D
یادمان باشد فردا حتما ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت نخی خواهیم بست
تا فراموش نگردد فردا...!
زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!!
و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی
روزی مردی خواب دید پیش فرشته هاست و نظاره گر کارهای آنان است. گروهی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند.
مرد از فرشتگان پرسید : شما مشغول انجام چه کاری هستید؟یکی از فرشتگان در حالی که نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است. ما دعاها و درخواست های مردم را از خدا تحویل می گیریم .مرد کمی جلوتر رفت. بار دیگر عده ای از فرشتگان را دید که به سرعت ، کاغذهایی را درون پاکت می گذارند و آن را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد بار دیگر چند قدمی جلو رفت. فرشته ای را دید که بیکار نشسته است. مرد با تعجب ار او پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته جواب داد" این جا بخش تصدیق جواب است، مردمی که دعاهای شان مستجاب شده، باید جواب بفرستند. چون تعداد کمی جواب می دهند ، در حال حاضر بیکار نشسته ام. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : فقط کافی است بگویند خدایا شکر.
بیایید از امروز نگذاریم این فرشته بیکار بنشیند.
اگر:
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
26 25 24 23 22 21 20 19 18 17 16 15 14 13 12 11 10 9 8 7 6 5 4 3 2 1
(تلاش سخت) Hard work
H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%
(دانش) Knowledge
K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%
(عشق) Love
L+O+V+E
12+15+22+5=54%
خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشن مگه نه؟!!!
پس چه چیز 100% را میسازه ؟؟؟
(پول) Money
M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72%
(رهبری) Leadership
L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P
12+5+1+4+5+18+ 19+9+10+16=99%
پس برای رسیدن به اوج چه کنیم؟؟؟؟؟؟
(نگرش) Attitude
1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%
حس میکنم لحظه لحظه ی زندگیم داره با غم سپری میشه.یک کلام بگم مرده ام با زنده ام هیچ فرقی نداره .
یه جواریی حالم اساسی گرفتس تکلیفم با خودم با زندگی روشن نیست
باشم اما خوب که فکر می کنم می بینم هیجا نیست که دلم بخواد برم .
خلاصه پکرم اساسی
جالبترش اینه که حتی پدر مادر خواهر برادر هم می بینی همینوطرین که باز اسمشو عوض کردن گذاشتن علاقه به فکر طرف بودن
دارم به نقطه ای می رسم که دیگه هیچ چیز دنیا برام جذاب نیست به نقطه ای که همه چیز ارزشو برام از دست میده
دلم می خواد بمیرم و شاید همین که مرگ رو هم دوست ندارم بدتره چون شاید بشه به نوعی بهش به چشم یک هدف نگاه کرد و فکر می کنم خیلی بهتر از ادمی باشه که کلا بی هدف شده گیج شده این حالت ادمو به جنون می کشه
یه زمانی بود که بی اندازه خونسرد بودم هیچ چیز نمی تونیست اونطور که باید منو ناراحت کنه اما حالا دارم فکر می کنم چطور می تونم یه ذره خونسرد باشم طوری شدم که در حالت عادی هم بدون افتادن اتفاقی حس عصبانیت دارم که البته بر می گرده به همون نداشت هدف انگیزه
احساس می کنم نوشته هامم دارن پرداکنده میشن همیشه وقتی می نوشتم دنبال یه جور ارامش بودم که بعد از نوشتن بهم دست می داد اما الان که می نویسیم انگار دارم بدتر میشه دارم روانی میشم
خدا به داد برسه دارم با خودم می جنگم که نگم خدا هم تنهام گذاشته که نگم بدشانس ترین ادم دنیام
دلم هوای بچه گی مو کرده یاد روزایی که مادر بزرگم زنده بود و هر تعطیلی با بچه های عموم اونجا بودیم و انگار دنیا مال ما بود بدونی هیچ مشکلی یادش بخیر ای کاش میشد بریم گذشته نه که توش زندگی کنیم حداقل مثل خواب می شد رفت و اون روز هارو واضع مرور کرد
چه اهی کشیدم دلم برای خودم کباب شد خدا عاقبتمونو به خیر کنه امیدوارم یه چیزی پیدا بشه که کمی منو اروم کنه دیگه نمی خوام با چیزی بجنگم چون احساس می کنم شکست خوردم همیشه همه شکست خوردیم تا رسیدیم به اینجا
کوه مشکلات
کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم .
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
دنبالش بگرد
فردی که از دنیا رفته بود در مقابل خداوند حاضر شد. پروردگار زندگی او را مرور کرد و درسهای متعددی را که در زندگی آموخته بود به او نشان داد. سپس خطاب به مرد گفت:بنده من آیا چیزی هست که بخواهی بپرسی؟ مرد پاسخ داد: وقتی زندگیم را به من نشان میدادی متوجه شدم در اوقات خوش زندگی دو جفت رد پا در مسیر وجود داشت و فهمیدم تو هم کنار من بودی اما در موقع سختیها فقط یک جفت ردپا در مسیر دیده می شد. پروردگارا چرا در شرایط سخت زندگی تنهایم گذاشتی؟ و خداوند پاسخ داد:ای بنده من اشتباه میکنی درست است که به هنگام خوشیها در کنارت قدم بر میداشتم وراه را نشانت میدادم اما در سختیها تورا بر دوشم حمل میکردم.
کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید. می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد : از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه ؟
اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واینها برای شادی من کافی هستند خداوند لبخند زد.فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.
تو عشق اورا احساس خواهی کرد کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد.
من چطور می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان انها نمیدانم خداوند او را نوازش کرد و گفت فرشته تو زیبا ترین وشیرین ترین واژهایی را ممکن است بشنوی در گوش
تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی
کودک با ناراحتی گفت .وقتی میخواهم با شما صحبت کنم ؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟ فراشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد وبه تو یادخواهد داد که چگونه دعا کنی
کودک سرش را برگرداند و پرسید. شنیده ام که زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد . حتی اگر به قیمت جانش تمام شود "
کودک با نگرانی ادامه داد."من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد گفت:"فرشته ات همیشه در باره من با تو صحبحت خواهد کرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت:گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند او به آرامی یک سئوال دیگر از خدا پرسید:"خدایا اگر من باید همین حالا بروم "نام فرشته ام را به من بگو!؟
خداوند شانه او را نوازش کرد وپاسخ داد:
"نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی اورا به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:"اوه,عجب کار مشکلی!!"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."
یا:
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ... ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه از ادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که... برنده ی مسابقه ناشنوا بوده!!!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند. چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!هیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره پس:
همیشه....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!
عروسک
وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباب بازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوۀ کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. پسر بچۀ کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد.
در این فکر بودم که عروسک را برای چه کسی می خواهد. چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازیهایی مثل ماشین و هوا پیما علاقه دارند. پسر پیش خانمی رفت و گفت: عمه جان مطمئنی پول ما برای خرید این عروسک کافی نیست؟ و عمه اش با بی حوصلگی گفت: گفتم که پولمان کم است و سپس رفت تا چند شمع بخرد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند. با دودلی پیش آن رفتم و گفتم: پسر جان این عروسک را برای چه می خواهی؟
جواب داد: من و خواهرم چند بار به اینجا آمدیم. خواهرم همیشه آرزو داشت بابانوئل شب کریسمس این را برایش بیاورد.
_ خوب شاید بابا نوئل این کار رو بکند.
_ نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود باید این را به مادرم بدهم تا برای او ببرد.
_ مگر خواهرت کجاست؟
_ او پیش خدا رفته پدرم می گوید که مادر هم می خواهد به آنجا برود تا او تنها نباشد.
انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم تا از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را نشانم داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا فراموشم نکند من مامان را خیلی دوست دارم اما پدرم می گوید که خواهرم تنهاست و او باید پیش او برود و سرش را پائین انداخت. به آرامی دستم را به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم شاید کافی باشند؟ او با میل پولها را به من داد: فکر نمی کنم، عمه چند بار آنها را شمرد ولی خیلی کم است. من شروع به شمردن پولها کردم و گفتم: اما اینها که خیلی زیاد هستند حتما می تونی عروسک بخری. پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!
بعد رو به من کرد و گفت: مادرم من عاشق رز سفید است با این پول که خدا فرستاده می توانم برای او گل هم بخرم؟ اشک در چشمانم پر شد بدون آنکه او را نگاه کنم گفتم: بله عزیزم هر چقدر که دوست داشتی برای مادرت گل بخر. چند دقیقه بعد عمه پسرک برگشت و من سریع خودم را در جمعیت پنهان کردم و از آنها فاصله گرفتنم. ناگهان به یاد خبری افتادم که هفتۀ پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرده بود. دختر در جا کشته شده بود و حال مادر هم بسیار وخیم بود.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم اما زن جوان شب پیش از دنیا رفته بود! اصلا نمی دانستم که حادثه به پسرک مربوط می شود یا نه. حس عجیبی داشتم بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، چند شاخه رز سفید و یک عکس بود...
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
نتیجه اخلاقی : هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.
((آلبرت انشتین))
خیلی خوشحالی نه ؟؟!! من نیستم !!!!! متن آهنگ پشت مه از رضا پیشرو : تو عشقم بودی، هنوزم هستی عزیزم هر شب اشک میریزم هر شب اشک میریزم بلاخره تموم میشه خیانت و زجر، من و تو کنار همیم زیر نور شب آره بلاخره تموم میشه خیانت و زجر، من و تو کنار همیم زیر نور شب به من میگفتن سگ یه عقده ای بیچاره
اینو بدون بدون تو، هر شب اشک میریزم
هر شب اشک میریزم
ستاره ها میسوزونن خاطرات بد، تولد دوباره ای رو ما میگیریم جشن
میخوام تو اتاقم تنها باشم، برو بیرون درم ببند
میخوام نوازش کنه صدای گیتار درد دلم و
منتظرم تموم بشمو پرواز مو ببینم
بازم لمس کنی نبینی دوباره بهم بگی نه
بی خیاله همه چی تو شهر پیادم
هر شب تو سیاه راهت باخت ثابت بد شده عادتم
خیلی بد تو حقارتم من از خودم شکایتم اینه
کیه میگه من تو شهر شیشه قانونی ندارم
پس بذار بازم ببارم، بشین همیشه کنارم
که تو طنین بهارم، ولی در حال فرارم
عزیزم بشنو صدایم، تو را میخوانم می خواهم
از این حالتم بیزارم، من ازدلهره بیدارم
شب و لرزه تو صدایم
با یه لحظه تو نگاهم خیره شو چشامو ببین
بدون خیلی بد حالم
ببین اگه صد سالم خیالت به سر دارم
بگی منو بسپارم به باد، تو رو دوست دارم
ستاره ها میسوزونن خاطرات بد، تولد دوباره ای رو ما میگیریم جشن
بودن و نبودنم واسه کسی فرقی نداره
نگو چه دپرسم مگه کسی به حالم می ناله
برو عشقمو بخر که اینه تنها راه چاره
منم تنها و پیاده تو سوار اسب پستت
منم مرد شب و جاده که پایانم خیلی تلخه
درختای بلند روزمو شب میکنن با سایه
گرفتار تو بودمو زخمی شدم با کنایه
آشنا شدی با وداع مرد همیشه پیاده
پاشو بغض صدای من تورو بندازه به یاد مرد همیشه دلداده
طرده نمیشه پیاده
چون آدمی نمی خوادش، فرشته ای نمیادش که اونو بده نجاتش
خاطرات مونده به یادش داره هی میدی عذابش
اینو بفهم از نگاهش
بیا بشنو فریادش
بیا اونو دریابش
بیا که بدون تو شدم تشنه ی نوازش
1.دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد
دیگر راز دلم را با کسی من نخواهم گفت
فریاد مرا کسی نخواهد شنید
چون در انتهای تاریکی فریاد می زنم
و از ستاره ای که تنها نور تاریکی من است فاصله می گیرم
و پس از تو تنهایی بیشتری را طلب می کنم
تا در انتهای این تاریکی غرق شوم
به امید تازه هایی دیگر
2. هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم بی تو بر دل عشقی هر گز نمی بندم خدا خدا خدایا اگر به کام من جهان نگردانی جهان بسوزانم اگرخدا خدایا مرا بگریانی من آسمانت را زغم بگریانم منم که در دل زنا مرادی فسانه ها دارم منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم تو بیا فروغ آرزوها به رنج جستجوها پا یان تویی تو بیا که بی تو آه سردم که بی تو موج دردم درمان تویی
3.خطی نوشتم گریه کردم زار زار من بمیرم خط بماند یادگار اسمت را
روی خاک نوشتم باد برد روی سنگ نوشتم اب برد روی یخ نوشتم اب شد روی قلبم نوشتم ماندگارشد
4.زندگی چیست؟
اگر خنده است چرا گریه می کنیم؟اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟اگر مرگ است چرا زندگی میکنیم؟اگر زندگی است چرا می میریم؟اگر عشق است چرا به ان نمی رسیم؟اگر عسق نیست چرا عاشقیم؟
5.دل من غمگین است. غصه ام سنگین است. گر چه بی همنفسم. زندگی شیرین است. میل
گل در من نیست. بال من خونین است. اشک غم باید ریخت. رسم دنیا این است….
6.من از این فاصله ها دلگیرم .
بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم.دیر سالیست که می خواهم از اینجا بروم ولی انگار با قلب زمین زنجیرم.
7.بیاموزیم که اگر ستاره نیستیم ابر هم نباشیم که جلو درخشش ستاره ها را بگیریم.
8.اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد یا کاری کن که قابل تقدیر و نوشتن باشد.
9.هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد ، قول ، رابطه و قلب زیرا وقتی این ها می شکنند صدا ندارند ! ولی درد بسیاری دارند...چارلز دیکنز
10.هر لحظه یادت میکنم شاید تو هم یادم کنی، همواره در فکر توام با یک نگاه شادم کنی، هرگز ندیدم از کسی لبخند زیبای تو را هرگز نمیگیرد کسی در قلب من جای تو را ...
11.خیلی سخته اون که میگفت واسه چشات میمیره، بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره، خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی، اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی، خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی، وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی، خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره، ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره...
12. شکسپیر : خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ... خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشدi
13. مجبور شدم به هر کسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم چون که فراموشم شد یک سر به ضامن آهو بزنم
برقص گویا هرگز کسی تو را نمی بیند... عاشق شو گویا هرگز کسی دلت را نشکسته است... و زندگی کن گویا بهشت اینجاست...
14.من همان قاب تهی خسته و بی تصویرم که برای تو و تصویر دلت میمیرم..
دوست دارم بمیرم و سیاه پوشت کنم نه آنکه بمونم و فراموشت کنم...
15.خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد : او می گوید آری و هرچه می خواهی به تو می دهد. او می گوید نه و چیز بهتری به تو می دهد. او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...
16.نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت. تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی...
17.بهترین ترانه رو من از چشمای تو می سازم... تو قمار زندگیمون تو نباشی من میبازم... با تو من مالک دنیام... بی خیال غربت غم بی خیال نور فردام...
18.هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند که فکر میکنند طلا شدند
19.قلب ها دریچه ی نفوذند و صادقانه نفوذ کردن پایدارترین مهمانی است ...
20.فقط کسانی معنی دلتنگی رو می فهمند که طعم وابستگی رو چشیده باشند...
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
یادت می آید آن شب های رؤیایی
بودم غرق آن دو چشم دریایی
ماند از آن شب ها بر لب ها داغ حسرت
هر شب در خوابت می بینم که می آیی
اگرم شده تا بقیامت به امید وفای تو باشم
به خدا ندهم به دو عالم نفسی که برای تو باشم
چه مرا به از این بود آیا که غبار سرای تو باشم
چه زمان ز لبت شود آیا٬ شنوم که سرای تو باشم
شب من٬ شب تو٬ شب مهتاب٬ اثری ز نگاه تو دارد
تو بمان٬ تو بدان که وجودت٬ دل و دیده به راه تو دارد
دل من گله از شب هجران به وصال نگاه تو دارد
نگذر دگر از دل زارم که امید پناه تو دارد
چشمت می خواند مرا عاشق می داند مرا
ترسم این عشق نهان٬ در خون غلتاند مرا
شیوانا با شاگردانش در بازار راه میرفت. آنجا عدهای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سربهسر مرد میوهفروشی میگذارند و در جلوی مردم به او دشنام میدهند.
اما مرد میوهفروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمیبیند و نمیشنود. اما ناگهان مرد میوهفروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهرهاش ظاهر شود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوانها خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شد.
با این کار پسر کدخدا وحشتزده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوهفروش گریخت. شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوهفروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوقالعاده او و همینطور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش را پرسیدند. شیوانا با لبخند گفت: "بیایید از خودش بپرسیم!" سپس همراه شاگردان نزد او رفتند و شیوانا گفت: "همراهان من میخواهند بدانند دلیل این همه آرامش و سکوت و بیتفاوتی تو در چیست!؟"
مرد میوهفروش که شیوانا را خوب میشناخت پاسخ داد: "میبینید که پسر کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نقشی ندارم و علاقهای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من برنمیآید. اما در عوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ، چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر میکنم. وقتی چیزی مقابل خود نمیبینم و صدای مزاحمی نمیشنوم دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم."
شاگردان شیوانا پرسیدند: "پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکت شدند و گریختند؟"
مرد میوهفروش گفت: "مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم و چیز باارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد. واقعا هم ندیدم! چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید!"
و شیوانا با تبسم گفت: "هر انسانی از دیدن چشمهایی که او را نمیبینند احساس حقارت و ترس میکند و دچار سردرگمی میشود. آنها در نگاه مرد میوهفروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوهفروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها در عالم او جایی ندارند.
برای همین پا پس کشیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوهفروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشاچی این صحنه بودند یاد میدهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسر کدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که میتواند بیفتد. فراموش نکنید که این آدمها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی میخواستند آبروی میوهفروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوهفروش با ندیدن آنها و نشنیدن صدایشان، همان بلا یعنی بیاعتبار و بیارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بیاعتباری فردای خودشان گریختند
1- عمومی ترین نام در جهان محمد است.
2- اسم تمام قاره ها با همان حرفی که آغاز شده است پایان می یابد.
3- مقاوم ترین ماهیچه در بدن ، زبان است.
4- کلمه «ماشین تحریر» (TYPEWRITER) طولانی ترین کلمه ای است که می توان با استفاده از حروف تنها یک ردیف کیبورد ساخت.
5- چشمک زدن زنان ، تقریباً دوبرابر مردان است.
6- شما نمی توانید با حبس نفستان ، خودکشی کنید.
7- محال است که آرنج تان را بلیسید.
8- وقتی که عطسه میکنید مردم به شما «عافیت باش» می گویند ، چرا که وقتی عطسه می کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می ایستد.
9- خوک ها به لحاظ فیزیک بدنی ، قادر به دیدن آسمان نیستند.
10- وقتی که به شدت عطسه می کنید، ممکن است یک دنده شما بشکند و اگر عطسه خود را حبس کنید، ممکن است یک رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید.
11- جلیقه ضد گلوله ، ضد آتش ، برف پاک کن های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند.
12- تنها غذایی که فاسد نمی شود ، عسل است.
13- کروکودیل نمی تواند زبانش را به بیرون دراز کند.
14- حلزون می تواند سه سال بخوابد.
15- تمامی خرس های قطبی چپ دست هستند.
16- در سال 1987 خطوط هوایی «امریکن ایرلاینز» توانست با حذف یک دانه زیتون از هر سالاد سرو شده در پروازهای درجه یک خود، چهل هزار دلار صرفه جویی کند.
17- پروانه ها با پاهایشان می چشند.
18- فیل ها تنها جانورانی هستند که قادر به پریدن نیستند.
19- در 4000 سال قبل، هیچ حیوانی اهلی نبود.
20- بطور متوسط، مردم آنقدر از عنکبوتها می ترسند که نمی توانند آن ها را بکشند.
21- مورچه همیشه بر روی سمت راست بدن خود، سقوط می کند.
22- قلب انسان فشاری کافی ایجاد میکند تا به فاصله 30 فوتی (تقریباً 8 متر) خون را به خارج از بدن پمپاژ کند.
23- موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا می کنند ، که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند.
24- صندلی الکتریکی توسط یک دندانپزشک اختراع شد.
25- استفاده از هدفون در هر ساعت، باکتری های موجود در گوش شما را تا هفتصد برابر افزایش می دهد.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
سلام بچه ها واقعاً عذر میخوام شاید بر خلاف نظر تون باشه اما من دوباره اومدم فقط بدونی که بحث لجبازی نیست
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو)بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولته
1 : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که هنگام با تو بودن پیدا میکنم
2 : هیچ کس لیاقت اشکهای تورا ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود
3 : اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجود دوست ندارد .
4 : دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ، ولی قلب تورا لمس کند
5 : بدترین شکل دلتنگی برای آن کسی است که در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید
6 : هرگز لبخند را ترک نکن ، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود
7 : تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی . ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی
8 : هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران
9 : شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گزار باشی
10 : به چیزی که گذشت غم مخور . به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن
11 : همیشه افرادی هستند که تو را می ازارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تورا آزرده دوبار اعتماد نکنی
12 : خودرا به فردی بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خودرا میشناسی ، قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تورا بشناسد
13 : زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق میوفتد که انتظارش را نداری
در زندگی فهمــیده ام که: یک زلزله 7 ریشتری تمام
مشکلات دیگر زندگی آدم را کم اهمیت می کند.
-فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته
" از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است .
-فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی
دستت تو جیبته روی یخ راه بری .
-فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد
بدون آنکه به زنت بگویی " دوستت دارم" .
-فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم،
آن را به نحو احسن انجام می دهم .
-فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم .
-فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند
ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.
-فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه
" حالا باشه تا بعد " این یعنی " نه" .
" در زندگی فهمیده ام که""
-فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که
آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.
-فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند
هرگز اتفاق نمی افتند .
-فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ،
من می ترسم .
-فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک
"زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند .
-فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ،
نفر جلوی من اصلا عجله ندارد .
-فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم
زمانی است که از تعطیلات برگشته ام .
-فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل
و اعلام رفع مشکل به همه.
-فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری ،
باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید .
-فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم
ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.
-فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است.
-فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده
-فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست...
اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند!
-در زندگى فهمــیده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم....
خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیتها و مراحل مختلفه زندگیم
تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم.
-هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى
تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم.
-فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد
بلکه از ان رد می شود.
-فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه
و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت.
-فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید
بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی !
راستی شما چی از زندگی فهمــیده اید ؟
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود.در زیر شاخه های طویل و پیچیده ی درخت بید کهنسال دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بود چون دنیا می خواست مرا در هم بکوبد.پسر جوانی با نفس بریده به من نزدیک شد.درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:((نگاه کن چه پیدا کرده ام))....در دستش یک شاخه گل بود.با گلبرگ های پژمرده.نباریدن باران کافی یا کم نوری . مشکل از دنیا نبود.مشکل از خودم بود. و به جبران تمام ان زمانی که خودم کور بودم...با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه ای که مال من است بدانم.
از او خواستم تا گل پژمرده اش را بردارد و برود تا بازی کند.تبسمی کردم و سپس سرم را برگرداندم.ولی او به جای اینکه دور شود در کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت:(مطمئنن بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست.به همین دلیل ان را چیدم.بفرمایید این مال شماست)ان علف هرز داشت پژمرده میشد یا شده بود.رنگی نداشت اما میدانستم باید ان را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود.از این رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم:(درست همان چیزی که لازم دارم)ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد ان را در وسط هوا نگه داشته بود.بی دلیل یا نقشه ای ان وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم .پسری که علف هرز را در دست داشت نمیتوانست ببیند.او کور بود.
لرزش صدایم را شنیدم اشک هایم مانند خورشید میدرخشید.او تبسمی کردو گفت:(قابلی ندارد)سپس دوید و رفت تا بازی کند.نااگاه از اثری که بر روز من گذاشته بود انجا نشستم و در شگفت شدم که چگونه او میتواند ببیند..چگونه از خودازاری من اگاه بود...شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود.
توسط چشمان بچه ای کور سر انجام توانستم ببینم
و ان وقت ان گل پلاسیده را جلو بینی ام گرفتم.
و رایحهء گل سرخی زیبا را احساس کردم.
و وقتی که پسرجوان علف هرز دیگری در دست دارد..تبسمی کردم:او در شرف تغییر دادن زندگی مرد سالخورده ی دیگری بود.